دست و پاهایش به زنجیر و ذهنش به گذشته بسته شده بود.گذشته ای دردناک،شیرین،خوب،بد،سخت و آسان بود.خاطرات خوبی که داشت. بدنش پر از زخم و خون بود. رنگ و رویش پریده بود. هوای اتاقک،بسیار وهم آلود و سنگین بود.بوی خون و جسد آنجا را برداشته بود و نفس کشیدن در آنجا حال آدم را به هم می زد.در،جیغی بلند کشید و مردی همانند آن زندانی بی نوا وارد اتاق شد.چشمانش از خوشحالی برقی زد.لبخندش موی هر کسی را سیخ می کرد.دستان خونی اش را به هم مالید و لب زد:
"خوشحالم میبینمت داداش کوچولو!"
_ ت...تو؟"
_ آره،تعجب کردی؟آره میدونم که تعجب کردی.منم بودم تعجب می کردم.خوبه که هنوز منو به یاد داری."
در اتاق قدم می زد:
"یادته اون روز،بهت چب گفتم؟ولی تو به حرفام گوش ندادی.میتونستیم با هم بر دنیا حکومت کنیم،ولی تو اینو رد کردی!چرا؟چون تو میترسی!تو ی ترسویی!"
_ ت-ترسو تویی که مردم رو برای *سرفه* امنیت بیش از حد خودت میکشی*سرفه*....!"
اخم هایش در هم رفت.با دستش علامتی داد و ناگهان موجوداتی سیاه رنگ و قامت بلند ضاهر شدند. دستان او را گرفتند و به اتاقی دیگر بردند.
کاملا بی حال بود. روزها بود که نه آبی خورده بود و نه غذایی....فقط کتک.
سرش افتاده بود و چشمانش بسته. دیگر زندگی برایش اهمیتی نداشت.
در باز شد و آن مرد چشم قرمز وارد شد.چشمانش به سیاهی رنگ رفت و سفید شد.مردمک هایش پدیدار شدند.اما آن زندانی نه واکنشی نشان داد و نه نگاهی به او انداخت.فقط سکوت......
_ شروع کن!"
ناگهان دکمه ها خود به خود صدا خوردند و نیرویی را به سیم ها وارد کردند.نیرو از طریق سیم ها به آن پسر جوان وارد شد و بدن او را لرزاند.پلک هایش را می فشارد و درد را پنهان میکرد.ناگهان شدت نیرو بیشتر شد و ناله ها ی جوان شروع شد. از سر و رویش دود هوا میشد و مردمک هایش میلرزید.نیرو قطع شد . فریاد ها هم تمام شد.چشمان سبزش به رنگ سفید در آمده و بی روح شده بودند. چشمانش بسته شد.
موجوداتی که آن دور و بر بودند،متوجه خطر شدند.پرنده ها بر فراز آسمان ها پرواز میکردند و خبر فاجعه باری را می آوردند.
مردم دیگر آن مردم سابق نبودند.مانند حیواناتی شده بودند که برای مرگ آماده میشدند.خیابان ها ساکت بودند.دیگر صدای خنده و شادی کودکان در پارک ها نمی پیچید.همه مانند پرنده ای اسیر در خانه هایشان تز کرده بودند و بر همه نفرین میفرستادند.